در فواید خاموشی سعدی
حکایت
شاعرى پیش
امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه ازو بر کنند و از ده
بدر کنند. مسکن برهنه به سرما همی رفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست
تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود، عاجز شد، گفت:
این چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته. امیر از غرفه
بدید و بشنید و بخندید، گفت : ای حکیم، از من چیزی بخواه . گفت : جامه
خود را می خواهم اگر انعام فرمایی. رضینا من نوالک بالرحیل.
امیدوار بود آدمى به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست ، شر مرسان
سالار دزدان را رحمت بروی آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی برو مزید کرد و درمی چند.
در فواید خاموشی سعدی
حکایت
منجمی به
خانه درآمد ، یکی مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته . دشنام و سقط گفت و
فتنه و آشوب برخاست . صاحبدلی که برین واقف بود گفت:
تو بر اوج فلک چه دانى چیست ؟
که ندانى که در سرایت کیست ؟!
حکایت :
ناخوش
آوازى به بانگ بلند قرآن همی خواند . صاحبدلی بر او بگذشت گفت : تو را
مشاهره چندست ؟ گفت : هیچ . گفت : پس این زحمت خود چندان چرا همی دهی ؟ گفت
: از بهر خدا می خوانم . گفت : از بهر خدا مخوان.
گر تو قرآن بدین نمط خوانی
ببرى رونق مسلمانى