حکایت و عبرت

حکایتها و داستانهای عبرت آموز

حکایت و عبرت

حکایتها و داستانهای عبرت آموز

در عشق و جوانی گلستان سعدی

در عشق و جوانی  گلستان سعدی

 


در عشق و جوانی 



  • در عشق و جوانی
    یکی را از ملوک عرب حدیث مجنون و لیلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمام عقل از دست داده...

  • حکایت:
    یکی را از ملوک عرب حدیث مجنون و لیلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمام عقل از دست داده . بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت کردن گرفت که در شرف نفس انسان چه خلل دیدی که خوی بهایم گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی؟ گفت :

    کاش آنانکه عیب من جستند
    رویت اى دلستان ، بدیدنى
    تا به جاى ترنج در نظرت
    بى خبر دستها بریدندى

    تا حقیقت معنی بر صورت دعوی گواه آمدی . فذلکن الذى لمتننى فیه . ملک را در دل آمد جمال لیلی مطالعه کردن تا چه صورت است موجب چندین فتنه ، بفرمودش طلب کردن. در احیاء عرب بگردیدند و بدست آوردند و پیش ملک در صحن سراچه بداشتند. ملک در هیات او نظر کرد ، شخصی دید سیه فام ، باریک اندام . در نظرش حقیر آمد ، بحکم آنکه کمترین خدام حرم او بجمال ازو در پیش بودند و بزینت بیش. مجنون بفراست دریافت ، گفت: از دریچه چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سر مشاهده او بر تو تجلی کند.

    تندر ستانرا نباشد درد ریش
    جز به هم دردى نگویم درد خویش
    گفتن از زنبور بى حاصل بود
    با یکى در عمر خود ناخورده نیش
    تا تو را حالى نباشد همچو ما
    حال ما باشد تو را افسانه پیش
    سوز من با دیگرى نسبت نکن
    او نمک بر دست و من بر عضو ریش





در عشق و جوانی

http://www.jjtvn.ir/fa/article/392/%D8%AF%D8%B1-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D9%88-%D8%AC%D9%88%D8%A7%D9%86%DB%8C




  • در عشق و جوانی

  • سعدی  
  • در عشق و جوانی
    خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود . یکی از امرای عرب مر او را صد دینار بخشیده تا قربان کند . دزدان خفا جه ناگاه برکاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند . و فریاد بی فایده خواندن . گر تضرع کنى و گر فریاد...

  • خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود . یکی از امرای عرب مر او را صد دینار بخشیده تا قربان کند . دزدان خفا جه ناگاه برکاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند . و فریاد بی فایده خواندن .
    گر تضرع کنى و گر فریاد
    دزد، زر باز پس نخواهد داد

    مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغیر در او نیامده . گفتم : مگر معلوم تو را دزد نبرد ؟ گفت : بلی بردند ولیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خسته دلی باشد.
    نباید بستن اندر چیز و کس دل
    که دل برداشتن کارى است مشکل

    گفتم : مناسب حال من است اینچه گفتی که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت بود و صدق مودت تا بجایی که قبله چشمم جمال او بودی و سود سرمایه عمرم وصال او .
    مگر ملائکه بر آسمان ، و گرنه بشر
    به حسن صورت او در زمین نخواهد بود

    ناگهی پای وجودش به گل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش برآمد. روزها بر سر خاکش مجاورت کردم وز جمله که بر فراق او گفتم :
    کاش کان روز که در پاى تو شد خار اجل

    دست گیتى بزدى تیغ هلاکم بر سر
    تا در این روز، جهان بى تو ندیدى چشمم
    این منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر
    آنکه قرارش نگرفتى و خواب
    تا گل و نسرین نفشاندى نخست
    گردش گیتى گل رویش بریخت
    خار بنان بر سر خاکش برست

    بعد از مفارقتش عزم کردم و نیت جزم که بقیت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم .


http://www.jjtvn.ir/fa/article/380/%D8%AF%D8%B1-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D9%88-%D8%AC%D9%88%D8%A7%D9%86%DB%8C